با وجود ادعای «جک گلدستون» درباره گرایش قوی متفکران علوم اجتماعی و سیاسی برای مطالعه و تبیین انقلابها، اکثر آنها، انقلاب را نوعی انحراف از هنجارها و اصول حاکم بر جامعه داخلی و بینالمللی ارزیابی میکنند و از اینرو آن را بهعنوان پدیدهای در تضاد با ثبات، نظم و امنیت قلمداد میکنند. این رهیافت، بازتاب جریان محافظهکارانهای است که همواره بر مطالعات انقلاب با هدف مهار هر انقلاب علیه منافع قدرتهای بزرگ در سراسر جهان علیالخصوص در جهان سوم حاکم بوده است. بدینسان، این مقاله میکوشد تا به این پرسش پاسخ مهم پاسخ دهد که: چرا مطالعات بینالمللی از فقر تئوریک در تبیین انقلاب اسلامی ایران رنج میبرند؛ و اینکه کدامیک از پارادایمهای عمده میتوانند نظریههای توانمندتری را برای توضیح انقلاب اسلامی ارائه دهند؟ فرضیه اصلی مقاله مزبور آن است که «رئالیسم» از کمترین قابلیت و «برساختگرایی» از بیشترین توانمندی برای تبیین این پدیده برخوردار است. در این میان، لیبرالیسم و مکتب انگلیسی در میانه این طیف قرار میگیرند.